أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَ إِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَا .یَنْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ وَ لَا یَرْقَى إِلَیَّ الطَّیْرُ .
آگاه باش سوگند بخدا که پسر ابی قحافه (ابی بکر که اسم او در جاهلیت عبدالعزی بود، حضرت رسول اکرم آنرا تغییر داده عبدالله نامید) خلافت را مانند پیراهنی پوشید و حال آنکه میدانست من برای خلافت (از جهت کمالات علمی و عملی) مانند قطب وسط آسیا هستم (چنانکه دوران و گردش آسیا قائم به آن میخ آهنی وسط است و بدون آن خاصیت آسیایی ندارد، همچنین خلافت بدست غیر من زیان دارد، مانند سنگی که در گوشه ای افتاده در زیر دست و پای کفر و ضلالت لگدکوب شده) علوم و معارف از سرچشمه فیض من مانند سیل سرازیر میشود، هیچ پرواز کننده در فضای علم و دانش به اوج رفعت من نمیرسد.
فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَیْتُ عَنْهَا کشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِی بَیْنَ أَنْ أَصُولَ بِیَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْیَةٍ عَمْیَاءَ یَهْرَمُ فِیهَا الْکبِیرُ وَ یَشِیبُ فِیهَا الصَّغِیرُ وَ یَکدَحُ فِیهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى یَلْقَى رَبَّه ُ.
پس (چون پسر ابی قحافه پیراهن خلافت را به ناحق پوشید و مردم او را مبارکباد گفتند) جامه خلافت را رها و پهلو از آن تهی نمودم در کار خود اندیشه میکردم که آیا بدون دست (نداشتن سپاه و یاور) حمله کرده (حق خود را مطالبه نمایم) یا آنکه بر تاریکی کوری (و گمراهی خلق) صبر کنم (بر این تاریکی ضلالت) که در آن پیران را فرسوده، جوانانرا پژمرده و پیر ساخته، مومن (برای دفع فساد) رنج میکشد تا بمیرد.
فَرَأَیْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَیْنِ قَذًى وَ فِی الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِی نَهْباً.
دیدم صبر کردن خردمندیست، پس صبر کردم در حالتی که چشمانم را خاشاک و غبار و گلویم را استخوان گرفته بود (بسیار اندوهگین شدم، زیرا در خلافت ابی بکر و دیگران جز ضلالت و گمراهی چیزی نمیدیدم و چون تنها بوده یاری نداشتم نمیتوانستم سخنی بگویم) میراث خود را تاراج رفته میدیدم (منصب خلافت را غصب کردند و فساد آن در روی زمین تا قیام قائم آل محمد علیهم السلام باقی است)(پس از وفات رسول خدا صلی الله علیه و اله که خلافت را به ناحق غصب کرده مردم را بضلالت و گمراهی انداختند، برای حفظ اسلام و اینکه مبادا انقلاب داخلی برپا شده دشمن سوءاستفاده نماید، مصلحت در چشم پوشی از خلافت و شکیبایی دانستم) .
حَتَّى مَضَى الْأَوَّلُ لِسَبِیلِهِ فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلَانٍ بَعْدَهُ ـ ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الْأَعْشَى ـ:شَتَّانَ مَا یَوْمِی عَلَى کورِهَا * وَ یَوْمُ حَیَّانَ أَخِی جَابِرِ.
تا اینکه اولی (ابی بکر) راه خود را به انتها رسانده (پس از دو سال و سه ماه و دوازده روز درگذشت، و پیش از مردنش) خلافت را بعد از خود به آغوش ابن خطاب (عمر) انداخت (سیدرضی علیه السلام الرحمه میگوید:) پس از این بیان حضرت بر سبیل مثال شعر اعشی شاعر را (از قصیده ای که در مدح عامر و هجو علقمه گفته بود) خواند: شتان ما یومی علی کورها و یوم حیان اخی جابر (این شعر را دو جور میتوان معنی نمود، اول اینکه) فرقست میان امروز من که بر کوهان و پالان شتر سوار و برنج و سختی سفر گرفتارم، با روزیکه ندیم حیان برادر جابر بودم و به ناز و نعمت میگذرانیدم (دوم اینکه) چقدر تفاوتست میان روز من در سواری بر پشت ناقه و روز حیان برادر جابر که از مشقت و سختی سفر راحت است (حیان برادر جابر در شهر یمامه صاحب قلعه و دولت و ثروت بسیار و بزرگ قوم بوده، همه ساله کسری صله گرانبهای برای او میفرستاد و در عیش و خوشی میگذرانده هرگز متحمل رنج سفر نمیگردید، و اعشی شاعر از بنی قیس و ندیم او بود، مقصود امام علیه السلام از تمثیل بشعر او بنا بر معنی اول اظهار تفاوت است میان دو روزیکه بعد از وفات رسول خدا که حقش غصب شده و در خانه نشست و بظلم و ستم مبتلی گردید و روز دیگر زمان حیات رسول اکرم که مردم مانند پروانه بدورش میگردیدند، و بنا بر معنی دوم فرق میان حال خود را که به محنت و غم مبتلی است و حال کسانیکه به مقاصد باطله خودشان رسیده خوشحال هستند بیان مینماید، پس از آن خدعه و شیطنت ابی بکر را یادآوری نموده میفرماید.
فَیَا عَجَباً بَیْنَا هُوَ یَسْتَقِیلُهَا فِی حَیَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَیْهَا .
( جای بسی حیرت و شگفتی است که در زمان حیاتش فسخ بیعت مردم را درخواست مینمود )میگفت اقیلونی فلست بخیر کم و علی فیکم یعنی ای مردم بیعت خود را از من فسخ کنید و مرا از خلافت عزل نمایید که من از شما بهتر نیستم و حال اینکه علی علیه السلام در میان شما است( ولی چند روز عمرش مانده وصیت کرد خلافت را برای عمر، این دو نفر غارتگر خلافت را مانند دو پستان شتر میان خود قسمت نمودند )پستانی را ابی بکر و پستان دیگر را عمر بدست گرفته دوشیده صاحب شتر را از آن محروم کردند.
فَصَیَّرَهَا فِی حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ یَغْلُظُ کلْمُهَا وَ یَخْشُنُ مَسُّهَا وَ یَکثُرُ الْعِثَارُ فِیهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا .
( خلافت را در جای درشت و ناهموار قرار داد )عمر را بعد از خود خلیفه ساخت( در حالتی که عمر سخن تند و زخم زبان داشت، ملاقات با او رنج آور بود اشتباه او (در مسایل دینی) بسیار و عذر خواهیش (در آنچه که به غلط فتوی داده) بیشمار بود (از جمله امر کرد زن آبستنی را سنگسار کنند، امیرالمومنین فرموده: اگر این زن تقصیر کرده بچه او را گناهی نیست و نباید سنگسار شود، عمر گفت: لو لاعلی لهلک عمر یعنی اگر علی نبود هر آینه عمر در فتوی دادن هلاک میشد و این جمله را همواره تکرار مینمود).
کرَاکبِ الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ ،فَمُنِیَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ .
پس مصاحب با او (آن حضرت یا هر که با او سر و کار داشت) مانند سوار بر شتر سرکش نافرمان بود که اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نکند بینی شتر پاره و مجروح میشود و اگر رها کرده بحال خود واگذارد برو، در پرتگاه هلاکت خواهد افتاد.
حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِیلِهِ جَعَلَهَا فِی جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّی أَحَدُهُمْ .
پس سوگند بخدا مردم در زمان او گرفتار شده اشتباه کردند و در راه راست قدم ننهاده از حق دوری نمودند، پس من هم در این مدت طولانی (ده سال و شش ماه) شکیبایی ورزیده با سختی محنت و غم همراه بودم.
عمر هم راه خود را پیمود (و پیش از تهی کردن جامه) امر خلافت را در جماعتی قرار داد که مرا هم یکی از آنها گمان نمود (چون ابولولوء شش ضربه کارد به او زد و دانست که بر اثر آن زخمها خواهد مرد، برای تعیین خلیفه مجلس شورایی معین کرد و آن زمانی بود که روسای قوم نزد او جمع شده گفتند سزاوار است هر که را تو به او راضی هستی خلیفه و جانشین خود قرار دهی، در پاسخ گفت دوست نمیدارم مرده و زنده هیچیک از شما که دور من گرد آمده اید متحمل امر خلافت شود، گفتند ما با تو مشورت میکنیم آنچه صلاح میدانی بگو، گفت هفت نفر راشایسته این کار میدانم و از رسولخدا شنیده ام که آنان اهل بهشت هستند: اول سعد ابن زید است، او با من خویشی دارد خارجش میکنم و شش نفر دیگر سعد ابن ابی وقاص و عبدالرحمن ابن عوف و طلحه و زبیر و عثمان و علی است، سعد بن ابی وقاص برای خلافت مانعی ندارد مگر آنکه مردی است درشت طبع و بدخو، و عبدالرحمن ابن عوف چون قارون این امت است لائق نیست، و طلحه برای تکبر و نخوتیکه دارد، و زبیر برای بخل و خست، و عثمان برای اینکه دوست دارد خویشان و اقوام خود را، و علی علیه السلام برای اینکه حریص در امر خلافت است سزاوار نیستند، پس ازآن گفت صهیب سه روز با مردم نمازگزارد و شما این شش نفر را در آن سه روز در خانه ای جمع کنید تا یکی از خودشانرا برای خلافت اختیار کنند، هر گاه پنج نفر متفق شدند و یکی مخالفت کرد او را بکشید، و اگر سه نفر اتفاق کردند و سه نفر دیگر آنانرا مخالفت نمودند آن سه نفری که عبدالرحمن در میان ایشان است اختیار کنید و آن سه نفر را بکشید، بعد از مرگ و دفن او برای تعیین خلیفه جمع شدند، عبدالرحمن گفت برایمن و پسر عمویم سعد ابن ابی وقاص ثلث این امر است ما دو نفر خلافت را نمیخواهیم و مردی را که بهترین شما باشد برای آن اختیار میکنیم، پس رو کرد به سعد و گفت بیا ما مردی را تعیین کرده با او بیعت نماییم مردم هم با او بیعت خواهند نمود، سعد گفت: اگر عثمان تو را متابعت کند من سوم شما میشوم و اگر میخواهی عثمان را تعیین کنی من علی را دوست دارم، پس چون عبدالرحمن از موافقت سعد مایوس شد ابوطلحه را با پنجاه نفر از انصار برداشت و ایشانرا وادار نمود بر تعیین خلیفه و رو کرد بسوی علی علیه السلام دست او را گرفته گفت با تو بیعت میکنم باین نحو که به کتاب خدا و سنت رسول اکرم و طریقه دو خلیفه سابق ابوبکر و عمر کنی، حضرت فرمود قبول می کنم باین نحو که به کتاب خدا و سنت رسول الله و باجتهاد و رای خود رفتار نمایم، پس دست آن جناب را رها کرد و بعثمان رو آورد و دست او را گرفته آنچه را به علی علیه السلام گفته بود به او گفت، عثمان قبول کرد، پس عبدالرحمن سه بار این را به علی و عثمان تکرار کرد و در هر مرتبه از هر یک همان جواب اول را شنید، پس گفت ای عثمان خلافت برای تو است و با او بیعت نموده مردم هم بیعت کردند.
فَیَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى !مَتَى اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ لَکنِّی أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا .
( پس بارخدایا از تو یاری میطلبم برای شورائی که تشکیل شد و مشورتی که نمودند، چگونه مردم مرا با ابوبکر مساوی دانسته درباره من شک و تردید نمودند تا جایی که امروز با این اشخاص )پنج نفر اهل شوری( همردیف شده ام ولیکن )باز هم صبر کرده در شوری حاضر شدم( در فراز و نشیب از آنها پیروی کردم )برای مصلحت در همه جا با آنان موافقت نمودم.
فَصَغی رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ .
( پس مردی از آنها از حسد و کینه ای که داشت دست از حق شسته براه باطل قدم نهاد )مراد سعد ابن ابی وقاص است که حتی پس از قتل عثمان هم به آن حضرت بیعت ننمود( و مرد دیگری برای دامادی و خویشی خود با عثمان از من اعراض کرد )مراد عبدالرحمن ابن عوف است که شوهر خواهر مادری عثمان بود. و همچنین دو نفر دیگر (طلحه و زبیر که از رذالت و پستی) موهن و زشت است نام ایشان برده شودتا اینکه (پس از مرگ عمر، در شوری که بدستور او تشکیل یافت).
إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَیْهِ بَیْنَ نَثِیلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ .
سوم قوم (عثمان) برخاست (و مقام خلافت را به ناحق اشغال نمود) در حالتی که باد کرد هر دو جانب خود را (مانند شتریکه از بسیاری خوردن و آشامیدن باد کرده) میان موضع بیرون دادن و خوردنش (شغل او مانند بهائم سرگین انداختن و خوردن بود و امور مربوطه بخلافت را مراعات نمینمود) .
وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِیعِ إِلَى أَنِ انْتَکثَ عَلَیْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَیْهِ عَمَلُهُ وَ کبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.
و اولاد پدرانش (بنی امیه که خویشاوند او بودند) با او همدست شدند، مال خدا (بیت المال مسلمین) را میخوردند مانند خوردن شتر با میل تمام گیاه بهار را (و فقراء و مستحقین را محروم و گرسنه میگذاشت) تا اینکه باز شد ریسمان تابیده او (صحابه نقض عهد کرده از دورش متفرق شدند) و رفتارش سبب سرعت در قتل او شد، و پری شکم، او را برو انداخت (بر اثر اسراف و بخشش بیت المال باقوام و منع آن از فقراء و مستحقین مردم جمع شده پس از یازده سال و یازده ماه و هیجده روز غصب خلافت او را کشتند).
فَمَا رَاعَنِی إِلَّا وَ النَّاسُ کعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَیَّ یَنْثَالُونَ عَلَیَّ مِنْ کلِّ جَانِبٍ حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَایَ مُجْتَمِعِینَ حَوْلِی کرَبِیضَةِ الْغَنَمِ .
پس (از کشته شدن عثمان) هیچ چیزی مرا به صدمه نینداخت مگر اینکه مردم مانند موی گردن کفتار بدورم ریخته از هر طرف بسوی من هجوم آوردند، بطوریکه از ازدحام ایشان و بسیاری جمعیت حسن و حسین زیر دست و پا رفتند و دو طرف جامه و ردای من پاره شد اطراف مرا گرفتند (برای بیعت کردن) مانند گله گوسفند در جای خود.
فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَکثَتْ طَائِفَةٌ وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُونَ کأَنَّهُمْ لَمْ یَسْمَعُوا اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ تِلْک الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ .
پس چون بیعتشان را قبول و به امر خلافت مشغول گشتم جمعی (طلحه و زبیر و دیگران) بیعت مرا شکستند، و گروهی (خوارج نهروان و سائرین) از زیر بار بیعتم خارج شدند، و بعضی (معاویه و دیگر کسان) از اطاعت خدایتعالی بیرون رفتند، گویا مخالفین نشنیده اند که خداوند سبحان (در قرآن کریم س 28 ی 83) میفرماید: سرای جاودانی را قرار دادیم برای کسانی که مقصودشان سرکشی و فساد در روی زمین نمیباشد، و جزای نیک برای پرهیزکارانست .
بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا وَ لَکنَّهُمْ حَلِیَتِ الدُّنْیَا فِی أَعْیُنِهِمْ وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا .
آری سوگند بخدا این آیه را شنیده و حفظ کرده اند، و لیکن دنیا در چشمهای ایشان آراسته زینت آن آنانرا فریفته است (پس دست از حق برداشته سرکشی نموده در روی زمین فساد و آشوب برپا کردند).
أَمَا وَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِیَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلَّا یُقَارُّوا عَلَى کظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَیْتُ آخِرَهَا بِکأْسِ أَوَّلِهَا.
آگاه باشید سوگند بخدائیکه میان دانه حبه را شکافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمیشدند آن جمعیت بسیار (برای بیعت با من) و یاری نمیدادند که حجت تمام شود و نبود عهدیکه خدایتعالی از علماء و دانایان گرفته تا راضی نشوند بر سیری ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آینه ریسمان و مهار شتر خلافت را بر کوهان آن میانداختم (تا ناقه خلافت بهر جا که خواهد برود و در هر خارزاری که خواهد بچرد و متحمل بار ضلالت و گمراهی هر ظالم و فاسقی بشود). و آب میدادم آخر خلافت را بکاسه اول آن.
وَ لَأَلْفَیْتُمْ دُنْیَاکمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِی مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ.
(چنانکه پیش از این بر این کار اقدام ننمودم، اکنون هم کنار میرفتم و امر خلافت را رها کرده مردم را بضلالت و گمراهی وا میگذاشتم، زیرا فهمیده اید که این دنیای شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده
قَالُوا وَ قَامَ إِلَیْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ السَّوَادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ إِلَى هَذَا الْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ فَنَاوَلَهُ کتَاباً قِیلَ إِنَّ فِیهِ مَسَائِلَ کانَ یُرِیدُ الْإِجَابَةَ عَنْهَا فَأَقْبَلَ یَنْظُرُ فِیهِ .
گفته اند: در موقعی که حضرت این بیان را میفرمود، مردی از اهل دهات عراق برخاست و نامه ای به آن جناب داد که آن بزرگوار به مطالعه آن مشغول شد.
[فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قِرَاءَتِهِ] قَالَ لَهُ ابْنُ عَبَّاسٍ: یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ لَوِ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُک مِنْ حَیْثُ أَفْضَیْتَ.
چون از خواندن فارغ گردید، ابن عباس گفت: یا امیرالمومنین کاش از آنجائیکه سخن کوتاه کردی گفتار خود را ادامه میدادی.
فَقَالَ: هَیْهَاتَ یَا ابْنَ عَبَّاسٍ تِلْک شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ.
فرمود:( ای ابن عباس هیهات )از اینکه مانند آن سخنان دیگر گفته شود، گویا( شقشقه شتری بود که صدا کرد و باز در جای خود قرار گرفت.
قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: فَوَاللَّهِ مَا أَسَفْتُ عَلَى کلَامٍ قَطُّ کأَسَفِی عَلَى هَذَا الْکلَامِ أَلَّا یَکونَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ (علیه السلام) بَلَغَ مِنْهُ حَیْثُ أَرَادَ.
ابن عباس گفت: سوگند بخدا از قطع هیچ سخنی آنقدر اندوهگین نشدم که از قطع کلام آن حضرت که نشد به آنجاییکه اراده کرده بود برسد اندوهگین شدم.
قَوْلُهُ عليه السّلام فى هذِهِ الخطبةِ: «كَراكِبِ الصَّعْبَةِ اِنْ اَشْنَقَ لَها خَرَمَ وَ اِنْ اَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ» يُريدُ اَنَّهُ اِذَا شَدَّدَ عَلَيْها فى جَذْبِ الزِّمامِ وَ هِىَ تُنازِعُهُ رَأْسَها خَرَمَ اَنْفَها. وَ اِنْ اَرْخى لَها شَيْئاً مَعَ صُعُوبَتِها تَقَحَّمَتْ بِهِ فَلَمْ يَمْلِكْها. يُقالُ: اَشْنَقَ النّاقَةَ اِذا جَذَبَ رَأْسَها بِالزِّمامِ فَرَفَعَهُ، وَ شَنَقَها اَيْضاً، ذَكَرَ ذلِكَ ابْنُ السِّكِّيتِ فى اِصْلاحِ الْمَنْطِقِ. وَ اِنَّما قالَ عليه السّلام: «اَشْنَقَ لَها» وَ لَمْ يَقُلْ «اَشْنَقَها» لاَِنَّهُ جَعَلَ فى مُقَابَلَةِ قَوْلِهِ «اَسْلَسَ لَها»، فَكَاَنَّهُ عَلَيْهِ السَّلامُ قالَ: اِنْ رَفَعَ لَها رَأْسَها، بِمَعْنى اَمْسَكَهُ عَلَيْها بِالزِّمامِ. و فِى الحديثِ: «اَنَّ رَسُولَ اللّهِ صَلّى اللّه عليه وآله خَطبَ عَلى ناقَتِهِ وَ قَدَ شَنَقَ لَها فَهِىَ تَقْصَعُ بِجَرَّتِها». وَ مِنَ الشّاهِدِ عَلى اَنَّ اَشْنَقَ بِمَعْنى شَنَقَ قَوْلُ عَدِىِّ بْنِ زَيْد الْعِبادىِّ:
ساءَها ما تَبَيَّنَ فِى الاَْيْدى *** وَ اِشْناقُها اِلَى الاَْعْناقِ. -
(سید رضی علیه الرحمه گفته)منظور حضرت از کراکب الصعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم که در این خطبه (درباره خلیفه دوم عمر) فرمود آنستکه هر گاه سوار مهار ناقه سرکش را سخت گیرد و آن ناقه سرکشی کند پاره میکند بینیش را، و اگر سست کند مهار ناقه سرکش را به سختی تمام او را برو میاندازد و از ملکیت او بیرون میرود، گفته میشود اشنق الناقه موقعی که سوار بر ناقه سر آنرا با مهار بطرف بالا بکشد و شنقها نیز گفته میشود، چنانکه ابن السکیت در کتاب اصلاح المنطق بیان کرده است، و اینکه حضرت فرموده اشنق لها و اشنقها نفرموده در صورتیکه هر دو به یک معنی آمده برای آنستکه آنرا در برابر جمله اسلس لها قرار داده که هموزن باشند، گویا آن حضرت چنین فرموده اگر سوار ناقه سر آنرا بمهار بسمت بالا بکشد یعنی مهار را بسختی روی ناقه نگاهدارد بینی آن پاره شود، و در حدیث وارد شده که حضرت رسول برای مردم خطبه میخواند در حالتیکه بر شتری سوار بود که قد شنق لها و هی تقصع بجرتها یعنی باز کشیده بود مهار آنرا و آن ناقه نشخوار میکرد چیزی را که از حلق بیرون آورده بود (پس از این حدیث معلوم میشود که اشنق و شنق دو لفظ مترادفند) و نیز شاهد دیگر بر اینکه اشنق بمعنی شنق است گفته عدی ابن زید عبادی است در این بیت: سائها ماتبین فی الایدی و اشناقها الی الاعناق یعنی شترهای سرکشی که زمامشان در دست ما نبوده رام نیستند بد شترهائی هستند.